رفته بودم بازار جلوی درب پارچه فروشی ایستادم و با ذوق پارچه ی نخی و سنگینی رو انتخاب کردم، آقا متری چند؟؟؟
برای مادرم می خواهم،،،،
رفتم مغازه کفش فروشی،،،

آقا این کفش چند؟؟؟نرم و راحت باشد، برای مادرم می خواهم…‌ 
انگار آمده بودم بازار را برای مادرم بخرم و پیشکش قلب مهربانش کنم.
خوب حالا مانده روسری،،،
مادرم رنگ قهوه ای را می پسندد

آقا یک روسری قهوه ای خوشگل می خواهم، سر سنگین باشد برای مادرم می خواهم،،،
دوست داشتم کلی خرید کنم و با فریاد به همه بفهمانم که برای مادرم می خواهم….

قصدم این بود که مادرم را غافلگیر کنم، بروم و حسابی خودم را برایش لوس کنم و سر بگذارم بر روی زانوهای مهربانش،

گوشم را بچسبانم روی سینه اش و صدای ضربان قلبش که برایم بهترین نوای دنیا بود را بشنوم.
قلبم شروع کرد به لرزیدن،بغضم گرفت اشکهایم جاری شد،

 

یادم آمد که دیگر قلب مادرم صدایی ندارد تا دخترک دلتنگش را آرام کند،،،
نتوانستم تحمل کنم فریاد زدم ،،،،

خدایا یک شب مادرم را به من قرض بده

موضوعات: بدون موضوع  لینک ثابت



[شنبه 1396-10-02] [ 06:51:00 ب.ظ ]